فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

نوروز چهار نفره ما(۱۳۹۸)

نوروز امسالمون کمی متفاوت بوود.....بعله دیگه ما چهار نفر شدیم و این بزرگترین تغییر هستش... امسال قرار بود برای سال تحویل بریم ساری که چون مامان جون و بابا جون نیومدن ما هم منصرف شدیم تا روز اول عید کنارشون باشیم و البته کمک شون برای مهمونداری روز اول عید😔😔😔 حال و هوای روزای قبل عید از خود عید بهتره اون جنب و جوش مردم برای خرید عید ، لباس نو، اجیل ، سبزه و ماهی و.....البته امسال گرونی اونقدر زیاده که مردم خیلی قدرت خرید ندارن....آجیل معمولی کیلویی ۱۲۰ هزار تومن....نمیدونم این تورم توی کشورمون تا کجا میخواد بالااااا ..... خدا کنه تا وقتی شما بزرگ میشین یه فکری برای این مملکت و مملکت داری بشه که حداقل شماها یه زندگ راحت داشته باشید...... آند...
29 فروردين 1398

شما دو نفر عشقین

توی این پست تصمیم گرفتم فقط عکس بزارم . عکسهای  این دو تا خواهر و باهم ..... عکسها مربوطه به فاصله یک تا دو ماهگی دیانا خدا کنه وسطش احساساتی نشم و پارازیت ندم... *عاشقانه های دو خواهر* در عالم کودکی به مادرم قول دادم ، که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.❤ مادرم مرا بوسید.😘 و گفت : نمی توانی عزیزم ! گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم . مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی . نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم . ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم . معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم ! بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کرد...
29 فروردين 1398

روزمره گی های خواهر بزرگه.....

والااااا خواهر کوچیکه که این روزا میخوره و میخوابه و..... ولی خواهر بزرگه این روزا خیلی در تلاطم هستش...مورد داشتیم که به زور رفته مدرسه و میخواسته نره و پیش خواهرش بمونه...... از شدت عشق و علاقه زیاد.....این علاقه گاهی آمپر میچسبونه و صورت خواهر کوچیکه رو غرق بوس میکنی تا بالاخره گریه اونم در میاد....با اینکه این روزا کانون توجه شدی ولی بازم یه سری واکنش هایی نشون میدی که خوب طبیعیه و ماهم انتظارش و داشتیم...... خواهر کوچیکه با خودش یه گیتار خوشگل واسه آندیت اورده ، آخه اون وقتی توی شکم مامان بوده دیده و شنیده که آندیا عاشق گیتار هستش و بخاطر همین براش سوغاتی آورده....اینم داستان این روزای ماست..... از مدرسه میرسه کیف و کتاب و فرم مدرسه ...
29 فروردين 1398

مهمون کوچیکه از راه رسید....

و سرانجام خواهر کوچولو به عبارتی کوچیک ترین عضو خانواده مون (دیانا) روز ۱۳ بهمن ماه سال ۱۳۹۷ ساعت ۱۲ ظهر پا به این دنیای زیبا گذاشت و شد خواهر کوچولوی آندیا....... اون روز من و بابا صبح وقتی تو خواب بودی ساعت ۶ و نیم رفتیم به سمت بیمارستان و تو ساعت ۷ صبح راهی مدرسه شدی...(شب قبلش مامان جون اومدن پیشت تا صبح بفرستنت مدرسه )...و قرار بر این شد که ظهر با اونا توی ساعت ملاقات بیای پیش خواهری..... اولین عکس آندیا و دیانا اینم اولین عکس دیانا و به این ترتیب انتظار خواهر بزرگه واسه دیدن خواهر کوچیکه به سر آمد💞💞💞 راستی یادم شد این عکس و بزارم....اینم دست نوشته دخترک بزرگ و باسوادم واسه مامانش که توی بیمارستان به من داد....یه دنیا ارزش داره و...
28 فروردين 1398

به خواهر نزدیک میشوی....

سلام. این روزا خیلی سنگین شدم.حسابی توی این بارداریم وزن اضافه کردم. آخه دو تا ث۰ روز بخاطر اوضاع پام استعلاجی رفتم و توی خونه هم همش روی مبل نشستم، حسابی چاق شدم😣 چجوری بعدش این وزن و کم کنم خدا میدونه...جونم واست بگه دخترکم که این روزا از بس دردناکم و سنگین حس و حال اینکه عکس بگیرم و بنویسم گم که چه عرض کنم اصلا" نداااارم...بی حوصله ی بی حوصله ام... اما تو حسابی شادمانی و مرتب هی میای به شکمم دست میزنی....وقتی خواهر کوچولوت تکون میخوره که تو از همه مون بیستر ذوق میکنی... یه چیز جالبتر اینکه روی در یخچال یه کاغذ با کمک بابا درست کردی که هر روز از خواب پا میشی یک روزش و خط میزنی و حسابی خوشحالی از اینکه به تاریخ مورد نظرت داری نزدیک میشی.....
28 فروردين 1398

دستخط یک کلاس اولی (۱)

این روزا اسم دفتر مشق شده دفتر تلاش .....همه چی و توی اون مینویسن.....با اینکه دفترهای تلاشت و واست نگه میدارم ولی خیلی دوست دارم که توی وبلاگت هم چند نمونه بزارم تا یادگاری برات بمونه.... 🐣🐣🐣🐣🐣🐤🐤🐤🐤🐦🐦🐦🐦🐦🐦...
28 فروردين 1398

برگهای پاییزی

یه دو ماهی از شروع مدرسه رفتنت میگذره، باهمه چی خوب کنار اومدی کلا" از اول هم بچه بد قلقی نبودی....الانم خانوم معلمت و همکلاسی ها و مدرسه رو خیلی دوست داری، راستی یادم شد بگم با راننده سرویست( آقای تاجر) خوب کنار اومدی.... فقط مشق نوشتن و هنوز راه نیوفتادی، دستت زود خسته میشه و برای یه صفحه مشق نوشتن جونمون بالا میاد...که البته همه میگن طبیعیه....هنوز عضلات دستت اونقدر قوی نشده که سریع بنویسی..... با دوستت ترنم توی یه میزی و هر از گاهی دعواهای کودکانه بین دوستها پیش میاد ، که خوب برای همه بوده و هست..... وقتی از مدرسه به خونه میرسی اونقدر پر شور از اتفاقات مدرسه و بچه ها صحبت میکنی و البته منم سعی میکنم مشتاقانه به حرفات گوش کنم و وسطش یه نظر...
28 فروردين 1398

کلاس اولی خونه مون......

چی بگم از روز اولی که فرم مدرسه رو پوشیدی.....بعضی اوقات هیچ کلمه ایی نمیتونه احساس واقعی ادم و بیان کنه و روز اول مدرسه ات یکی از همون مواقع بود.....مقنعه ات و که سرت کردم یه لایه اشک روی چشمام و پوشوند ولی نخواستم گریه کنم. آخه شما بچه ها چه میدونید که یه چیزی به اسم اشک شوق هم وجود داره..... واسه شماها گریه و اشک نشانه غمه..... داشتم با خودم فکر میکردم چه زود بزرگ شدی، اصلا" کی اینقدر خانوووم شدی؟؟😢😢 تو سرگرم این بودی که چند تا دفتر بزاری توی کیف مدرسه ات؟ کدوم جامدادی و برداری؟ کفشهای کتونی صورتی نویی که برای مدرسه ات خریدیم و بپوشی و توی خونه باهاش راه بری و من اما رفتم به سالهای قبل و روز اول مدرسه خودم...... دست خودم نیست شوق و اشتیاق ...
28 فروردين 1398

خواهر دار شدی.....

آهای دنیا خبر دار خدا این دفعه هم یه فرشته دیگه بهم هدیه داد.... ویه خواهر کوچولو برای آندیا..... الهی بمونین برای هم همیشه دوست و یار و همدم...... اینروزا فهمیدی داستان از چه قراره و به قول خودت لک لک ها یه نی نی دختر گذاشتن توی شکم مامان... همش سئوال میکنی کی میاد .....یه دکتر روانشناس میگفت آخرای بارداریتون فرزند اولتون و مطلع کنید چون برای اونا زمان ۹ ماه خیلی طولانی و خسته کننده میشه.... حالا میفهمم که واسه چی میگفت....زمان برای بچه ها اونقدر قابل درک نیست...البته که ماهم توی ماه سوم بهت گفتیم . اونم چون مجبور بودیم. بعضی شبها دوست داشتی کنارم بخوابی و ماشاءالله توی خواب لگدیه که نثار من و شکمم میکردی واسه همین علت نخوابیدن کنارت و بهت گ...
28 فروردين 1398

سفر به ساری

۳ هفته دیگه تا شروع مدارس مونده و امسال خانواده ما یه کلاس اولی داره.... دیگه مثل سالهای قبل نمیتونیم توی پاییز یا زمستون مسافرت بکنیم .و به همین خاطر برای اینکه یه خستگی در کنیم تصمیم گرفتیم بریم یه سری به خاله فرزانه توی ساری بزنیم و یه حالی از دریا و جنگل بپرسیم.☺تا روز اول مدرسه سرحال و شاد بری مدرسه.... البته با توجه به باردار بودنم ، خیلی هم امسال امکان مسافرت راه دور نداشتم و باید یه جای نزدیک میرفتیم...همینجوریم حدود ۱۰ ساعت توی راه بودیم...ولی باز اونجا چون خونه خواهدم بود راحتتر بودم..... راستش توی این سفر خیلی نتونستم عکس بگیرم هم سرماخورده بودم، هم کمر درد و کلا"خیلی رو به داه نبودم که مرتب ازت عکس بگیرم دخترکم......باباییم که خیل...
28 فروردين 1398